تاریخ : پنج شنبه 5 خرداد 1390
نویسنده : رامین حمیدی
شيخ بهايى مي گويد :
در اصفهان ، رفيقى داشتم كه بيشتر وقتها به قبرستان مي رفت و بر سرآرامگاه آشنايى به عبادت مى پرداخت.
روزى به ديدارش رفتم ، پرسيدمش : از شگفتى هاى قبرستان چه ديدهاى؟
گفت : ديروز ، جنازهاى را بدينجا آوردند و در گوشهاى به خاك سپردند.
هنگام شامگاه ، بوى گنديدهاى از نزديكى هاى آن قبر برخاست كه تا به حال بويى بدين بدى نبوييدهام!
ناگاه هيكل ترسناكى را همانند سگ -كه بوى گند از او می آمد- ديدم كه به طرف قبر مىرود ، وقتى بر سر آن قبر رسيد ، ناپديد شد ، پس از مدتى ، بوى عطرآگين از نزديكى هاى آن قبر برخاست كه بويى بدين خوشبويى تا كنون به مشامم نرسيده بود!
در اين هنگام ، صورت زيبا و دلربايى را ديدم كه بر سر آن قبر رفت و داخل قبر شد.
كمى گذشت ، صورت زيبا ، زخمى و خون آلود از قبر بيرون آمد!
بسيار شگفت زده شدم ؛ در آن حال از خدا خواستم كه مرا از اين راز آگاه سازد ، به وسيلهاى پى بردم كه آن صورت زيبا ، كردار نيك و آن چهره ترسناك ، كردار زشت آن شخص بوده است ؛ چون كارهاى بدش بر كارهاى خوبش چيره شد ، در قبر آن سيماى هولناك ، همدم و همراهش خواهد بود تا اينكه پاك گردد و گناهانش تصفيه شود و نوبت به سيماى كردار نيكش رسد. .
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
|
برچسبها: خاطره شیخ بهایی , فشار قبر , قبر , قبر کافر , نیک وبد , روح , عذاب قبر , نکیر ومنکر , سگ , کافر , |
|
|
|